{پارت:۴} ...... (درخواستی)
نرفتم بالا ، نتونستم ، دست و پام کمکم نکردن که برم و چشمام نمیتونستن از خیره شدن بهش دست بکشن از سرتا پاشو آنالیز کردم و
یاد یونگسو افتادم
"شما ها خیلی بهم میاید ها بگو ببینم هان چرا قرار نمیزارین؟"
چرا دارم به اون بی اهمیت فکر میکنم
"خوابم نمیبرد پس حداقل میتونستم یه کار مفید کنم و لباسامو جمع کنم
کولم رو برداشتم ، چهار دست لباس و بدون تا زدن چپوندم توش
فقط چند تا لوازم آرایشی جزئی برداشتم و گذاشتم لای لباسام
خیلی دلم میخواست نوشیدنی الکی بردارم ولس نمیتونستم
چند تا شکلات داخل جیب جلویی کولم ریختم و
ادکلن هر روزم رو برداشتم و لای لباسام گذاشتم
وقتی که خیالم راحت شد که دیگه همه چیز و جمع کردم شب شده بود
بدون توجه به جونگکوکی که تازه از خواب بیدارشده بود و داشت سرشو میخواروند
رفتم تخت بالایی و دراز کشیدم تا بلکه بخوابم
و تقریبا خوابم برده بود
جونگکوک:"اوووووو ، اووووو"
ا.ت:"زهرمار آره ترسیدم"
جونگکوک:"چقد تو بی ذوقی!"
ا.ت:"چی میخوای؟"
جونگکوک:"شام چی میخوری؟"
خیلی علاقه داشتم به بحثمون خاتمه بدم
ا.ت:"دوکبوکی همین"
جونگکوک:"نوشیدنی هم میخوای؟"
ا.ت:"به نظرت با توجه به سنت بهت میدن؟"
جونگکوک:"من ازشون میگیرم فقط تو بهم بگو میخوای یا نه"
چرا اینجوری حرف میزد؟
هم دلم و به تاب و توب مینداخت هم حال بهم زن بود
ا.ت:"آره میخوام"
جونگکوک:"پس از تو زمینم شده برات میارم"
ا.ت:"چیش"
لبخندی بهم زدو رفت
.....
بعد از خوردن شام دوباره به تخت رفتم کش و قوسی رفتم و حس کردم برای دوازده ساله که استخونام بسته بندی شده رویه هم چینده شده بودن
در اتاق تق تق کرد و باز شد و یونگسو اومد داخل
یونگسو:"ا.ت زودباش زودباش یه خبر مهم بیا اینجا بیااااا"
فکر کردم که حتما آسیب دیده یا یه پسر درحال تجاوز بهش بوده
به شدت رعد از تختم پریدم پایین و رفتم بیرون و در اتاق و بستم
اگت:"چیشده حالت خوبه تب کردی بزار ببینم . ..."
صفحه ی گوشیش و جلوی چشمام گرفت و با لحن هنوز هیجان زده و خیلی غمگین گفت
یونگسو:"اینو ببینن همین الان این خبرو شنیدم ... نمیدونم شایعه اس یا نه ولی میگن که جونگ کوک با دختر مدیر هیئته قرار میزاره خیلیم دوسش داره اونقدری که حتی حاضر شد اخراج بشه ولی با قرار گذاشتن بهش ادامه بده دختره هم درجواب این دست پدرشو گرفته و گفته اگر با اون کاری داشته باشه خودم و میکشم بچه هاهم راجبش شایعه کردن که حتما اون دوتا باهم یه کاری کردن که میترسن گندش در بره برای همین ...."
این داستان ادامه دارد ...!؟
یاد یونگسو افتادم
"شما ها خیلی بهم میاید ها بگو ببینم هان چرا قرار نمیزارین؟"
چرا دارم به اون بی اهمیت فکر میکنم
"خوابم نمیبرد پس حداقل میتونستم یه کار مفید کنم و لباسامو جمع کنم
کولم رو برداشتم ، چهار دست لباس و بدون تا زدن چپوندم توش
فقط چند تا لوازم آرایشی جزئی برداشتم و گذاشتم لای لباسام
خیلی دلم میخواست نوشیدنی الکی بردارم ولس نمیتونستم
چند تا شکلات داخل جیب جلویی کولم ریختم و
ادکلن هر روزم رو برداشتم و لای لباسام گذاشتم
وقتی که خیالم راحت شد که دیگه همه چیز و جمع کردم شب شده بود
بدون توجه به جونگکوکی که تازه از خواب بیدارشده بود و داشت سرشو میخواروند
رفتم تخت بالایی و دراز کشیدم تا بلکه بخوابم
و تقریبا خوابم برده بود
جونگکوک:"اوووووو ، اووووو"
ا.ت:"زهرمار آره ترسیدم"
جونگکوک:"چقد تو بی ذوقی!"
ا.ت:"چی میخوای؟"
جونگکوک:"شام چی میخوری؟"
خیلی علاقه داشتم به بحثمون خاتمه بدم
ا.ت:"دوکبوکی همین"
جونگکوک:"نوشیدنی هم میخوای؟"
ا.ت:"به نظرت با توجه به سنت بهت میدن؟"
جونگکوک:"من ازشون میگیرم فقط تو بهم بگو میخوای یا نه"
چرا اینجوری حرف میزد؟
هم دلم و به تاب و توب مینداخت هم حال بهم زن بود
ا.ت:"آره میخوام"
جونگکوک:"پس از تو زمینم شده برات میارم"
ا.ت:"چیش"
لبخندی بهم زدو رفت
.....
بعد از خوردن شام دوباره به تخت رفتم کش و قوسی رفتم و حس کردم برای دوازده ساله که استخونام بسته بندی شده رویه هم چینده شده بودن
در اتاق تق تق کرد و باز شد و یونگسو اومد داخل
یونگسو:"ا.ت زودباش زودباش یه خبر مهم بیا اینجا بیااااا"
فکر کردم که حتما آسیب دیده یا یه پسر درحال تجاوز بهش بوده
به شدت رعد از تختم پریدم پایین و رفتم بیرون و در اتاق و بستم
اگت:"چیشده حالت خوبه تب کردی بزار ببینم . ..."
صفحه ی گوشیش و جلوی چشمام گرفت و با لحن هنوز هیجان زده و خیلی غمگین گفت
یونگسو:"اینو ببینن همین الان این خبرو شنیدم ... نمیدونم شایعه اس یا نه ولی میگن که جونگ کوک با دختر مدیر هیئته قرار میزاره خیلیم دوسش داره اونقدری که حتی حاضر شد اخراج بشه ولی با قرار گذاشتن بهش ادامه بده دختره هم درجواب این دست پدرشو گرفته و گفته اگر با اون کاری داشته باشه خودم و میکشم بچه هاهم راجبش شایعه کردن که حتما اون دوتا باهم یه کاری کردن که میترسن گندش در بره برای همین ...."
این داستان ادامه دارد ...!؟
۲۹.۱k
۰۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.